درسادرسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

پرنسس کوچولوی من

بدون عنوان

یکشنبه صبح هم برای اولین بار پاتو تو دستت گرفتی و من انقدر جیغ زدم فکر کنم یادت رفت ها هاها هه هوراااااااااااااا من عاشق این حرکتم ...
21 دی 1390

شب یلدااااااا

سلام سلام صد تا سلام به دخمل خوشگلی خودممممممممممم     1دی با بابا رفتیم واکسن زدیم و بعد رفتیم خونه مامانی گیتی و تو هم مثل واکسن 2 ماهگیت از بعد واکسن خیییییییلی گریه کردی تا بعد از ظهر ساعت 6.7 و بعدش خدا رو شکر خوبه خووب بودی قربوووووون دختر خوب وخانومم برم مممممن و تا 4 شنبه هفته بعد موندیم اونجا و 4 شنبه شب اومدیم خونه       مامی جونم بالاخره بعد 12 روز اومدم تا عکسای شب یلدا خونه مامانی گیتی رو بزارم که خییلی هم خوش گذشت                           ...
12 دی 1390

و اما شیرین کاری های پرنسس

درسا جونی الان که دقیقا 3 ماه و پنج روز داری 2 هفته ای میشه که دیگه با مامان و بابا بازی میکنی و میخندی(قبلا هم خییییلی میخندیدی ها ولی خودت بازی نمیخواستی که دست و پا بزنی).اگه بهت بی اعتنا باشیم هه هه هه میکنی و دستو بالا میبری و میخندی تا باهت بازی کنیم قرتی.......               تازه ای شیطووووووون خییییلی غلت میزنی و دمر میشی و یه شب میبینیم صدا میاد(گریه نه) پا میشیم میبینیم دمر شدی یه شب بعد باز صدا میاد پا میشیم میبینیم خودتو سر دادی پایین و بالشت افتاده  رو صورتت     الان 3 روزه شدددددددید به جای پستونک معتاد دست خوردن شدی و میبینم به حالت ...
7 آذر 1390

خاطرات تلخ اما شیرین بخاطر وجودت نازنینت پرنسس عزیزم

دختر عزیزم درسای نازنینم این خاطرات  و مینویسم نه بخاطر تلخ بودنش بخاطراینکه مثل نور تو خونه ما تابیدی و خونمون رو از همیشه روشن تر کردی و بهت بگم من و بابای چقدررررررر دوستت داریم و همیشه برات آرزوی سلامتی وتندرستی میکنیم و جز سلامتی تو هیچ چیزی نمیخوایم     فرشته کوچولو دوستت داریممممممممممممم   امروز روز اول محرم هست و من میخوام خاطرات درسای عزیزم رو از روز اول تا به امروز خیلی خلاصه بنویس: درسا جونم 1 شهریور 1390 صبح با بابا و خاله مرجان رفتیم سونو تا ببینیم مایع دور جنین چقدر و میشه تا پنجشنبه نگهت داریم یا نه که بازم مایع کم تر شده بود و دکتر گفت مستقیم برم بیمارستان و منم از ساعت 10 تو بلوک...
6 آذر 1390

فرشته کوچولوی من 96 روزه شد

     سلام فرشته نازنیم امروز تو 96 روزه شدی و من تصمیم گرفتم برات وبلاگ درست کنمو خاطرات شیرین با هم بودن رو بنویسم   دلم میخواست زودتر بنویسم ولی نشد ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازست الان که دارم مینویسم تو تو بغلمی و حالتم بهتر شده آخه 3 شنبه که از بیمارستان مرخص شدیم و اومدیم خونه تو چهارشنبه از صبح اسهال رفتی و تا شب شدید تر شد و پنجشنبه صبح رفتیم بیمارستان و آزمایش دادیم خدا رو شکر هیچی نبود ولی تا جمعه بعد از ظهر ادامه داشت و بعد خوب شد تو هم کلی لااااااغر شدی نازنینم من و بابا کلی نگرانت بودیم و الان از خوب بودنت کلی خوشحاااااااال سرفه هاتم خدا رو شکر  بهتر شده امیدواریم خیلی خیلی زود...
5 آذر 1390

22 آبان ماه درسای من 83 روزه

جوووووووووووووووووووووووووووجوووووووووووووووووووووووووووووی مامان عااااااااااشقتم این عکس و با بد اخلاقی شما بزور گرفتم خانوم خانوماااااااااااااااااا چون که دیروز شما واکسن 2 ماهگیتو زدی و کلی هم گریه کردی         ...
5 آذر 1390
1